حل می شوم توی لیوانی از قرص های حل نشده.
کنجی ساکت از سکوتم را پیدا میکنم ،که شاید مسکوت تر شوم.
به احتمالِ بی آرامی ام ایمان میاورم ، مذهبِ خوبیست برای مومن شدن !
مشت هایی پر از پروتئین های ساختاریِ دور ریخته شده میشود مقیاسِ اضطرابم.
کرختی پایم را میگیرد وآرام آرام خودش را بالا می کشد ، سنگین است ، مثل جاذبه . زورم نمیرسد.
انگار حتی خونِ توی رگهایم هم به نفس نفس میوفتد،کمی ایستاده تا نفسش جا بیاید.
صداهای توی سرم که قطع می شوند ، میفهمم بختکی به اسارت خودش را رویم پهن کرده ست .
فکرمیکنم :
چقدر تنهاست
شاید فکرکرده اسارتِ موقتیِ جسمِ من او را موقتا از فکر تنهایی ش بیرون میاورد . بغض را در چشم هایش میخوانم .
بختکم را به نوازش میگیرم ، گریه اش می گیرد ! صدای هق هق از گلوی نداشته اش حجم اتاق را پر میکند .
آرام اش میکنم و سعی میکنم تردید را در لحنم حس نکند وقتی به او میگویم :
تمام می شوند این روزها ، کمی صبر داشته باش .
.
.
.
با دهن کجیِ عقربه های ساعت می فهمم چند ساعتی میشود که رفته . بی حوصلگیم را با ریتمِ سکوتِ شب هماهنگ میکنم . شانه به شانه می شوم و پرده را کنار میکشم .
وجب به وجب سنگینیِ نورِ ماه روی تختم میخزد ! انگار وزن دارد
همه ی وزنش را جمع میکنمو بالشت زیرسرم میشود . سرد است . مثلِ آن یکی ورِ بالش سرد و خواستنی!
بی خیالِ خوابیدن می شوم و فکرمیکنم این شب نخوابی های طولانی احتمالاً باعث شده پینه آلم بغض کند از شدتِ توده ی ملاتونینِ ترشح نکرده !
چه فکر های بیخودی.
کلمه ی "ب ی خ و د ی " را زیر دندان هایم مزه مزه میکنم،
که زیر سرم خالی می شود ناگهان !
سرم روی تخت میوفتد ! کسی باید بالش زیر سرم را برده باشد .
آفتاب بود
95/3/8
هرچشمهای که میخشکید از چشمِ ماه میافتاد
چون وزنِ اضطراب بینِِ فقط دو پا تقسیم می شود ، نیرویی که به هر پا وارد میشود نسبتاً زیاد است !
های ,ی ,سرم , ,میشود ,شوم ,می شوم ,خودش را ,می شود ,را در ,شوم و
درباره این سایت